سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشجوی شبانه
 
قالب وبلاگ

 

     بنده تو دوره امتحانات از طریق یکی از دوستام که ازم درباره یکی از درسای امتحانیمون اطلاعات میخاست با یه برنامه چت آشنا شدم خلاصه برنامه رو نصب کردم ، جالب اینجاست که اصلا رفیقم وقتی برای چت کردن با من پیدا نکرد! خوب بعد اینکه امتحانا تموم شد من موندم و بیکاری ، کم کم رفتم سمت برنامه هه کنجکاویم نسبت به برنامه هه جلب شد، یه روز که از این روم به اون روم میرفتم یه کاربری که خیلی غمگین بود توجهم روجلب کرد ، خلاصه سرتونو درد نیارم باهاش سر صحب رو باز کرم ازش درباره مشکلش سوال کردم ولی هی موضوعو عوض میکرد ازش پرسیدم یعنی مشکلت از مشکلات من بدتره؟ جواب داد : بله ، خلصه بگذریم از حرفایی که بینمون رد وبدل شد داستان زندگیمو براش تعریف کردم از سیر تا پیازشو... دیدم لحنش عوض شد! ظاهرا بعد شنیدن داستان زندگیم فهمید که ظاهرا مشکلش زیاد وخیم نیست. خلاصه دوستان بازم میگم من به دلسوزی ترحم کسی نیاز ندارم اما با ذکر داستان خودم قصد دارم تجروبیات خودمو تو زندگی ناقابلم اگه بدردشخصی بخوره در اختیارش قرار بدم، همین و نه هیچ چیز دیگه.

 

داستان زندگی من از این قراره دوستان :

 

     دوستان من پوکی استخوان مادرزادی دارم و دلیل متفرقه درس خوندنم هم همین بود دوستان شاید باورتون نشه ولی تاحالا بالای بیست و پنج بار شکستگی داشتم اکثر اوقاتم رو گوشه خونه گذروندم اونم تو گچ! دوستان شاید اگه بتون بگم از بیست و پنج سالی که از خدا عمر گرفتم خالص ده سالشو تو گچ بودم و دو سه سالشم برای مبارزه با ترس از شکستگی دوباره گذروندم فکر کنید بزرگنمایی کردم و باورتون نشه ، حالا بگذریم عزیزان بریم سر اصل مطلب ، من تا حدود سه چهار سال پیش یه جورایی هیچی از زندگی حالیم نبود ولی خداروشکر بعد از دو حادثه ای که برام رخ داد زندگیم دگرگون شد، یه چیزایی از زندگی حالیم شد و چشمم به آینده باز شد ، اولین حادثه  که من اونو همواره به عنوان نقطه عطف زندگیم میدونم به قراره زیره :

 

     دوستان سه چهار سال پیش در آرزوی رانندگی و داشتن گواهینامه بودم ، شاید بگید چه آرزوی مسخره ایه ، بتون حق میدم ولی بدونید برای من مثل یک رویای دست نیافتنی بود، شاید باورتون نشه از بس برام دست نیافتنی به نظر میرسید خوابشو میدیدم! خلاصه دوستان انقد ایندر و اوندر زدم که بالاخره یه آموزشگاه رانندگی مناسب شرایط من پیدا کردم، خلاصه بعد گذشتن سه جلسه که رانندگی کردم تو مسیر برگشت به خونه که سوار یه ماشین شخصی بودم تصادفی رخ داد که زندگیمو دگرگون کرد، الان که فک میکنم قبل تصادف رو یادم میاد لحظه تصادف تا پنج دیقه بعد تصادف رو یادم نمیاد که چه اتفاقی رخ داد،هرچی که بود خیر بود، دوستان وقتی حالم سر جا اومد و به خودم اومدم دیدم شیشه ماشین شکسته ، سرم زخمی شده ، با خودم گفتم داستان چیه ! بعد سی ثانیه شصتم خبر دار شد که چی شده! بعد دست و پامو وارسی کردم دیدم همه سالمن به غیر پای چپم که شکسته بود، خلاصه بعد این ماجرا دوماه تو گچ خوابیدم و دوماه طول کشید تا دوباره برگشتم جایی که بودم با این تفاوت که نگرشم به زندگی عوض شده بود، دیپلم رو گرفته بودم ولی به زور و با تک ماده و معدل داغون! تصمیم گرفتم پیش دانشگاهیمو تموم کنم و این دفعه حسابی درس بخونم، خلاصه خداروشکر این سری ترم یک پیش دانشگاهی رو یه باره قبول شدم و ترم دو رو با یه تژدید که اونم به علت این بود که توی کارگاهی مشغول کار بودم ، خلاصه گذشت و به مرحله کنکور رسیدم هرچی کتاب متعلق به دوره دبیرسان بود جمع کردم،همه رو طبقه بندی کردم ویه برنامه نوشتم که اصولی درس بخونم ، دوستان من زیاد از خونه بیرون نمیرم ، به عبارتی اگه کار خیلی مهمی نداشته باشم از خونه بیرون نمی رم ، خلاصه خوندم و خوندم و خوندم تا به یه جایی رسیدم که دیدم دچار افسردگی حاد شدم! افسردگیم دوتا علت داشت که یکی ترس از قبول نشدن تو کنکور بود و دومیش درس خوندن بدون تفریح و سرگرمی بود ، خلاصه وقتی که فهمیدم افسرده شدم تصمیم گرفتم به سمت خدا برم ، نمازم رو درست بخونم و حد اقل روزی پنج آیه قرآن بخونم ، اولش برام سخت بود صبح زود بیدار شم ولی خدا روشکر کم کم عادی شد ، دوستان از خدا خاستم خدا هم بهم داد ، دوستان نمیدونم چجوری باید بهتون بگم ولی اینو بدونیین منبچه مثبت نبودم و الان هم هنوز نیستم ولی سعی دارم بشم انشالله ، دوستان قصد نصیحت نداشتم وندارم ولی این حرفا رو به عنوان تجربیات برادر کوچیکتون ازم بپذیرید : دوستان هرچی میخاید از خدا قاضا کنید، مطمئن باشید میده ، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ، اگه چیزی میخاستید و بش نرسیدید بدونید حتما به صلاح نبوده،اگه خیری بتون رسید اونو از خدا بدونید و اگه شری بتون رسید اونو از اشتباهات خودتون بدونید ،دوستان برای هرکاری که میخاستید انجام بدید ، انشالله بگید و فراموشتون نشه ، اگه نگرشتون رو به این شکل تغیر بدبد خیلی تو زندگی جلو می افتید.

 

     دوستان ببخشید که سرتون رو درد آوردم و انشالله همه شما عزیزان در زندگی موفق باشید وبه هرچی از خدا میخاید و به صلاحتون هست برسید ، دوستان ازتون تقاضا دارم برام دعا کنید تا به آخرین خاستم برسم...

 

مخلص شما (یک بنده خدا)


[ شنبه 91/11/21 ] [ 7:54 صبح ] [ یک بنده خدا ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 16068